گاه نوشته های یه برقی شریفی

پس از مهاجرت به علم و صنعت!

گاه نوشته های یه برقی شریفی

پس از مهاجرت به علم و صنعت!

کنکور دکتری

نتایج کنکور دکترا هم که اومد! 

از همین جا به دوست خوبم مرضیه که دانشگاه تهران قبول شده و همسرش که پژوهشکده زلزله قبول شد تبریکات ویژه عرض میکنم! 

دوباره  میان تهران و همسایه ما میشن :)) 

پ ن : هر دو عمرانی بودن! و قبلا همسایه مون بودن تو خوابگاه :) 

امیدوارم موفق باشید و سلامت.

قصه!

امروز صبح ساعت 10 جهت صحبت با جناب دکتر از خانه بیرون زدم. 

بعد از رسیدن به دانشگاه و صحبت با دانشجوی دکتر،  موفق شدم با خود ایشان صحبت کنم  و ایشان با پروپزال بنده موافقت نمودند و قرار شد برم پرینت کنم و امضای ایشون و ...! 

استاد میگفت که خیلی عذاب وجدان گرفته که مدار مجتمع رو بهم 20 نداده. منم گفتم نه بابا من در حد 20 نبودم و ازین حرفا! خلاصه هی او میگفت و من انکار میکردم :دی

یادم اومد که رفرنسای پروپرالم ناقص بودن و یه سری اشکالای نگارشی داشتم. رفتم سایت و آزمایشگاه و .... و از شانس من همگی بسته بودن!  

نمیدونم چرا علموص تابستونا کلا بسته است! از آزمایشگاهها و آموزش گرفته تا درب ورودی خواهران!

به کمک یک دوست خوب، یک سیستم در یکی از آزمایشگاهها یافتم و تونستم بعد از دو ساعت پروپزال رو تکمیل کنم. ولی وقتی رفتم پیش دکتر، ایشون جلسه بودن و حالا مجبورم واسه امضا و بقیه کاراش یه روز دیگه برم یونی! 

قرار بود ظهر من و اقای همسر بریم رستوران :)  ساعت سه و نیم رسیدم شریف . بعد از کلی گشتن و رستوران خوب پیدا نکردن، تصمیم گرفتیم بریم تهیه غذا.  گفتیم به ما نیومده بریم رستوران :( سه تا تهیه غذا هم رفتیم و غذاشون تموم شده بود :(( در نهایت  ساعت پنج و ربع دست از پا درازتر کباب لقمه خریدیم  و در منزل سرخ کرده و سرو کردیم :)) خدا را نیز شکر نمودیم که به نون پنیر ختم نشد !!

این بود حکایت امروز ما! 

پ ن : روز دختر مبارک :)

اوکی استاد

اوکی دکتر را برای پروپزالم گرفتم و الان شادم :)))

غربت

توی این تعطیلی یکی از اقوام اومده بود دامغان. 

دخترش که نیومده بود دامغان، بهش زنگ زد و بعد تماس گفت: 

دخترم میگه: مامان وقتی تو نیستی من توی این شهر احساس غربت میکنم!
نمیدونم چرا اینو پیش من به من و مامانم گفت ولی خیلی آزارم داد. 

غربت من 5 ساله شده این روزا .... 

پ ن :  

دوباره برگشتم تهران! دیروز کل مسیرو گریه کردم و چشمام الان به شدت درد میکنه!

امروز هم به خاطر تنبلی کلاس خیاطی هم نرفتم !

مطهره خیاط باشی

کم کم دارم میفهمم که اصلا  زن خیاطی نیستم!

آخه شریف واسه ما حوصله و اعصاب نذاشت که!

کمر دامن رو بالا پایین دوخته بودم! اصن یه وضعی! داغون! البته کار اولم بود و به نظر خیاط طبیعی بود!

یه زیپ دامن رو مجبور شدم دقیقا 4 بار بشکافم و دوباره بدوزم. البته هنوزم به خیاط نشون ندادم و ممکنه بگه باید بشکافی :O

3 تا سوزن چرخ خیاطی در این  5 روز شکستم و تنها یک سوزن برام مونده...فکرشو کن!! مامانم هنوز یکی هم نشکونده توی این همه مدت:دی 

واسه دوختن یه درز دو ساعت وقت گذاشتم و در نهایت هم مجبور شدم بشکافم!

یکی نیست بگه: مهندس! تو رو چه به خیاطی؟! صد سال یه بار میخوای یه چیزی بدوزی اونم میدی بیرون میدوزن دیگه :( اصلا تقسیم کارا یه حکمتی داشته دیگه!

به حالت استیصال در آمده ام. نه راه پس دارم و نه راه پیش :( 

پ ن : دارم زبان میخونم! 

همه چی یادم رفته :(

دکتری

منابع کنکور دکترا عوض شده! 

 تا قبل منابع تخصصی برای الکترونیک به این صورت بود: الک 1و2 ، تئوری تک، مدار مجتمع. 

الان واسه کل مهندسی برق منابع  تخصصی شده: مدار1و2، ریضمو.  

اگر چه مدار و ریضمو رو تو کنکور ارشد بیشتر از بقیه درسا زدم ولی اصلا حس دوباره خوندنشون نیست. به خصوص این که خیلی وقت گیرن و پرحجم. مدارو که اصلا بلدم نیستم . درس دکتر شمس الهی دست از سر ما برنمیداره :دی  یادش بخیر هفت و نیم صبح با مژده و نرگس و پریسا. اونم با اون نمرات درخشااااان. از هممون بهتر هم نرگس شد با  فک کنم 15.5!

کنکورم از اسفند امسال به بعد، هم اسفند برگزار میشه و هم آبان. 

آزمونو که بدی یه مدرک بهت میدن که دو سال اعتبار داره. 

به ما که رسید کلا استراکچر عوض شد! هر چند هنوز مطمئن نیستم دکترا بخونم یا نه! 

کسی کتاب ریضمو انتشارات نصیر دار عایا؟!

از کامنتهای وبلاگ آقای راکی

زرنگ شدیم و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود!

بزرگ شدیم و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت، آنطور که مادر گفته بود!
بزرگ شدیم و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست...
بزرگ شدیم...
به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود!
و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته...
بزرگ شدیم و یافتیم که مشکلاتمون دیگر در حد یک شکلات، یک لباس یا کیف نیست...
و این که دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت و یا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی!!!
بزرگ شدیم و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم، بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند!
و یا هم اکنون رفته اند...
خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود
غضبش عشق بود
و تنبیه اش عشق...
خیلی بزرگ شدیم وقتی فهمیدیم پشت لبخند پدر خمیدگی قامت اوست!
عجیب دنیایی ست
و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه ست عمر
آقای فیثاغورس ببخش!
پدر سخت ترین معادلات ست.
آقای نیوتن ببخش!
راز جاذبه، مادر است.
آقای أدیسون ببخش!!
اولین چراغهای زندگی ما، پدرو مادر هستند..

چرخ خیاطی

ازینکه امشب یکی از دغدغه های ذهنم کم شد بسی خوشحالم!
بالاخره چرخ خیاطیمو از توی کارتنش درآوردم و راه انداختم!
البته به تنهایی اصلا از عهده اش برنمیومدم! 

از ساعت ۸ تا ۱۰:۳۰ شب با همسر گرامی سرش بودیم تا بالاخره یاد گرفتیم کار باهاشو!
شنبه باید دامنو دوخته تحویل بدم! :دی 

انشاالله فردا میدوزمش! 

پ ن ۱:  

نرم افزار رو تا حدی یاد گرفتم! و نه خیلی!  

هنوز مونده که بفهمم چجوری اون پارامترهای کذایی رو اندازه بگیرم! 

پ ن ۲:  

بدترین تصادفات تصادف با ماشین پارک شده است. به خصوص این که بزنن بهت  و له شی :( 

پ ن 3: 

دلم واسه محمدطاها و بقیه تنگ شده :(

عنوان ندارد.

امروز استاد میل زده که باید مدارا رو شبیه سازی کنی تا بتونم بهت کمک کنم و پیشنهادمو بدم!

منو بگو که فکرمیکردم پروپزالم تمومه و به زودی میدمش!

حالا با این وضع فک کنم باید تا شهریور سال بعد مشغول شبیه سازی مدار این مقاله ها باشم و حتی پروپزال هم نداده باشم چه برسه به دفااع!

نکته جالب و قابل توجه اینه که نرم افزارشو بلد نیستم :(

امروز کمی باهاش ور رفتم و ریکوردهای یکی از بچه ها رو گوش دادم و سرچ و .... تا بالاخره کمی با محیط نرم افزار آشنا شدم ولی هنوز کجا تا شبیه سازی یک نوسانساز با اون پارامترهای کذایی!

اگه خدا کمک کنه و منم دست از بازیگوشی بردارم و بتونم تا شهریور پروپزال بدم خیلی خوبه. اینطوری میتونم به بقیه برنامه های زندگیم و توقعاتی که بقیه از من دارند هم برسم! وگرنه که اندر خم همون یک کوچه می مانییم!

کلاس خیاطی هم که شده قوز بالای قوز! امشب باید برم پارچه و یه سری ابزار بخرم! تازه تو این اوضاع باید چرخ خیاطی رو هم دربیارم و فیلمشو ببینم و یاد بگیرم :(

نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت ولی در هر حال:

تو ماهی و من ماهی این برکه کاشی

اندوه بزرگی است زمانی که نباشی.....

خیلی دلم میخواد هفته بعد بریم دامغان. تابستون که تموم شه مامان با قبول کردن معاونت مدرسه سمپاد مشغول تر میشه و کمتر میتونم ببینمش! الان بهترین فرصت برای دیدن آدماییه که دوسشون دارم ولی با این مشغله ها نمیدونم چه میشه کرد. شدم مثل اون شاعره که میگه: یه دل میگه برم برم... یه دلم میگه نرم نرم.... طاقت نداره دلم دلم ... بی تو چه کنم... . راستی جمع مشغله چی میشه؟!  در هر حال همیشه رفتن را به نرفتن ترجیح دادم حتی در سخت ترین شرایط!

چه پست طولانی و نفس گیری شد! فکر میکنم رکورد زدم در طول این سالها! 

 

بیشتر از روزهای قبل محتاج دعا هستم !

دامن!

سلام 

امروز اولین جلسه کلاس خیاطی رو رفتم!  

مربی ش هم یه خانوم یزدیه! از بچه های همین خوابگاه!

خدا میدونه من یزدیا رو دوس دارم هی یزدی میذاره تو راهم!

دو مدل دامن یاد گرفتم! پارچه بدین رایگان میدوزم براتون:دی  

یکی نیست بهم بگه وسط درس و تز و ... کلاس خیاطی رفتنت چی بود!! 

استاد جواب داده و انگار بدش نیومده از پروپزالم!  اگه بتونم به زودی تصویبش کنم خیلی عالیه! اینطوری میتونم هر چه زودتر کارمو شروع کنم و دفاع کنم و خلاص! 

بازم ملتمس دعای خیر شماییم

کلاس خیاطی

از فردا به امید خدا میخوام برم کلاس خیاطی! 

پارچه بدید براتون رایگان لباس میدوزیم :))) 

دعا کنین بتونم دووم بیارم و نزنم زیرش :دی 

پ ن ۱ : امروز رفتم شریف! هیچ دوستی جز زکیه رو ندیدم!  چه قد بده تو دانشگاه هیشکی رو نمیشناسی :( 

پ ن 2 : بلاگفا یوزر پس منو قبول نمیکنه. کسی راه حلو میدونه؟  من میخوام برم خونه قبلی خودم :(

پ ن 3 : متن اولیه پروپزال رو برای استادم فرستادم. مطمئنم خیلی ایراد میگیره و کارم بیخ پیدا میکنه. یعنی مجبورم دوباره روش کار کنم و ...! اگه چیزی نگه و ایرادی نگیره عاالیه و بعیییده!

توصیه هفته!

اگه از دست کسی ناراحتین  

.

به خاطر آرامش خودتون اونو ببخشید 

و 

براش از خداوند بهترینها رو آرزو کنید!  

چند بار بنویسید: من فلانی را میبخشم و برایش از خداوند بهترینها را خواستارم.  

 

همین الان امتحان کنید!

مهمون

مهمون دارم! 

واقعا اگه این مهمونا هم نبودن تابستون و در این شهر نکبت می پوسیدم! 

پس خوشحالم :) 

پ ن : دیروز بالاخره زدم بیرون! و از روزمرگی دراومدم . امیدوارم روزهای بعد بهتر باشه! 

واسه پروپزال هم فعلا یه متنی نوشتم و واسه یکی از دانشجوهای استاد میل کردم و خواستم نظرشو بده! راستش احساس کردم به نفعمه اول واسه استاد نفرستم که اگه قراره  پیش کسی له شم پیش دانشجوش باشه :دی 

محتاج دعا 

مطهره

Tehran

دوباره تهران! 

باید پروپزال بدم ولی واقعا حس و حالشو ندارم! اصلا حس رفتن سمت دفتر و کتاب و مقاله و سایت و ... نیست! 

دیشب مهمونای عزیزی داشتم که اومدنشون با دو تا کوچولوی نازشون بهم انرژی و نشاط داد ولی در هر حال هنوز خسته ام!  

راه حلی دارین که از این مود در بیام؟ چی کار کنم؟