گاه نوشته های یه برقی شریفی

پس از مهاجرت به علم و صنعت!

گاه نوشته های یه برقی شریفی

پس از مهاجرت به علم و صنعت!

غربت

توی این تعطیلی یکی از اقوام اومده بود دامغان. 

دخترش که نیومده بود دامغان، بهش زنگ زد و بعد تماس گفت: 

دخترم میگه: مامان وقتی تو نیستی من توی این شهر احساس غربت میکنم!
نمیدونم چرا اینو پیش من به من و مامانم گفت ولی خیلی آزارم داد. 

غربت من 5 ساله شده این روزا .... 

پ ن :  

دوباره برگشتم تهران! دیروز کل مسیرو گریه کردم و چشمام الان به شدت درد میکنه!

امروز هم به خاطر تنبلی کلاس خیاطی هم نرفتم !

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.