دیروز ثبتنام ورودیای جدید کارشناسی علم و صنعت بود.
از من خواستند که برم و کمی باهاشون صحبت کنم و در کل با دانشگاه آشناشون کنم.
منم تف تو ریا از ده تا یک حتی یک لحظه ننشستم و یک دم صحبت کردم. از درس و دانشگاه و استاد و خوابگاه و سلف و ...! الان احساس میکنم مهره های کمرم جابه جا شده. جون به شدت درد میکنه :(
استرس پدر و مادراشون کاملا برام ملموس بود.
یکی از بچه ها اصفهانی بود. وقتی که ازش پرسیدم چرا صنعتی اصفهان نرفتی؟ (تو دلم گفتم اونجا خیلی بهتر ازینجاست!) بهم جواب داد: میخواستم از اصفهان بزنم بیرون. اینجا بود که یاد دوستای دبیرستانم افتادم که اونا هم همچین انگیزه هایی داشتن :))
به این فکر میکردم که چه قدر زود گذشت. ۵ سال پیش این موقعا خودم ورودی بودم و الان دیگه پیر شدم. شور و هیجان بچه ها منو هم به هیجان آورده بود.
کاش بتونم انگیزمو برگردونم به ۵ سال پیش :(
ورودی جدید!!!
حس نمیکنم دارم دانشجو میشم همیشه فک میکردم دانشجو ها خیلی بزرگن!!!!!!!!!!!!!!!
خب تو هم خیلی بزرگ شدی عزیزم :)