گاه نوشته های یه برقی شریفی

پس از مهاجرت به علم و صنعت!

گاه نوشته های یه برقی شریفی

پس از مهاجرت به علم و صنعت!

گودبای

اعتراف میکنم بعد دو سال تحصیل توی علموص بهش علاقه مند شدم! سخته واسم که واسه دکترا برم مدرس...ولی چه کنم که انتخاب کردم دیگه و چاره ای نیست...

اعتراف میکنم که روزای اول اومدنم به این دانشگاه، اصلا فکر نمیکردم با ناراحتی ترکش کنم!

اعتراف میکنم الان حس خوبی نسبت بهش دارم!
اعتراف میکنم که نسبت به استادمم حس خوبی دارم!
خدا حافظ علم و صنعت!

پ ن : امروز رفتم دنبال کارای فراغت از تحصیل...اصلاحات رو انجام دادم و امضای استاد راهنما و داور داخلی رو گرفتم...برای امضای استاد داور خارجی باید برم خواجه نصیر  و بعد سایر امضاهای مربوطه! و بعد هم فراااااغت به مدتی نامعلوم!

!!

نمیدونم چرا یه عده اصرار دارن نظرشونو بهت تحمیل کنن!

متنفرم ازین اخلاق!

پ ن : دیشب خواب دیدم رفتم دامغان و میخوام برگردم...دارم فقط گریه میکنم!! کاش لااقل یکمم از دامغان بودنم رو میدیدم! تو خوابم شانس نداریم ما 

پ ن: 2 شهریور آقای همسر دفاع پروپزال داره و ما همچنان در این شهر نکبت هستیم!

دلم بیرون میخواد!

واقعا درس خوندن نعمتیه واسه خودش!

دیگه دارم از بیکاری کلافه میشم! حوصله ام سررفته شدییییدا!

کنکور

بالاخره نتایج کنکور سراسری اومد...فک کنم من بیشتر از کنکوریا استرس داشتم :))

نتیجه فاطمه خواهرم هم شکرخدا خوب بود، هرچند انتظار من ازش بیشتر بود... ولی با رتبه 117 احتمالا هرچی که بخواد رو قبول میشه. بین پزشکی و دندون پزشکی مردده فعلا. اگه میتونین بهش کمکی کنید یا دوستی دارید که میتونه کمکش کنه ممنون میشم بگید.

وقتی جوابا اومد خانواده گرامی توی بازاررضای مشهد بودن و داشتن به سمت محل اقامت میرفتن و من نتایج رو براشون دیدم و گفتم 

آقای رتبه یک کنکور تجربی هم که به معنای واقعی ریاضیها (به خصوص برق شریفیا ) و تجربیها رو با خاک یکسان کرد و نشون داد که توی مهندسی پول نیست...قایقی باید ساخت! دویتانم با این آقا درس داشتن، تی ایش بودن و در کل میشناسنش...معدل برقش هم خیلی خوب بوده


اصلاحات پایان نامه رو به اتمامه و  امید دارم که بتونم یک شهریور برم دنبال کارای فارغ التحصیلی...

امیدوارم که به زودی زود بابا اینا واسه گرفتن خونه بیان تهران و منو از تنهایی نجااات بدن! شش سال غربت واقعا بسه دیگه...زیادم هست! بخصوص امسال که یه مقدار شرایط خاصه  خدا خودش کمک کنه انشاالله.




الان

مشغول انجام اصلاحات پایان نامه ام. 

واقعا خدا رو شاکرم که توی تیر دفاع کردم...دفاع توی شهریور سخت بود! همه چیز از خیلی خوب پیش رفت: پذیرایی و استادا و ارائه من و .... کلا توی یک هفته مجوز دفاع رو اول از استاد محترم گرفتم و بعد پایان نامه رو تایپ کردم و بعدهم روند آموزشیشو طی کردم... به خاطر تعطیلی دانشگاه توی مرداد و سختی دفاع شهریور واسه من، مجبور بودم که آخر تیر دفاع کنم...و ازین باب راضیم  مامان اینا هم واسه دفاعم اومده بودن تهران...خیلی خوش گذشت...به دلیل هول هولی بودن کارا تقریبا هیچکس رو هم نرسیدم دعوت کنم ولی یه سری از بچه ها خودشون خبردار شده بودن و اومده بودن و جلسه تقریبا شلوغ بود!

دیروز از دامغان برگشتیم و فکر نکنم تا یک ماه آینده هم بتونیم بریم و این خیلی دردناکه...

درس خوندن هم واقعا نعمتیه...از بیکاری خیلی بهتره 

دکترا هم فعلا میخوام برم تربیت مدرس...اتفاقای ناخوشایندی در این باب برام افتاد که تعریف کردن دوباره اش آزارم میده...از بدعهدی و نامردی بیزارم....علموص هم بدون کنکور پذیرفته شدم ولی فعلا تصمیم به مدرسه

منتظر یک اتفاق بزرگ و جدید و جذاب توی زندگی ام هستم...

مامان اینا میخوان دوهفته برن مشهد...من به خاطر تنهایی روح اله نتونستم باهاشون برم...هر چند خیلی دوست داشتم...

فاطمه هم که کنکورشو داده و یکم سرش خلوت تر شده و خانواده هم احساس راحتی میکنه  کنکور هم دردسریه واسه خودش.

دعا میکنم که کاراشون جور شه و بتونن بیان تهران و پیش ما زندگی کنن....شما هم دعا کنین...دیگه خسته شدم از تنهایی 

التماس دعای خیر 


دفاعیه

فردا دفاع دارم.

برام دعا کنین ک خوب پیش بره.

خدایا کمکم کن

کنکور

سلام

فردا فاطمه کنکور داره. براش دعا کنین دوستان عزیزم...

یاد 6 سال پیش افتادم...چه زود گذشت...انگار همین دیروز بود...

هععععععععععی

یک سال بعد...

امروز بعد حدود یک سال دوباره اومدم به اینجا سرزدم. هیییچ خبری نبود :)

فقط بگم ک درگیر کارای دفاعم. چون شهریور دفاع واسم سخته . دعا کنین خوب پیش بره و گره نخوره...

تمام پستهای قبلیمو خوندم و برام تجدید خاطره شد.

هنوزم کسی میاد اینجا؟؟

انگیزه

نمیدونم چرا انگیزه ندارم

اصلا حس ندارم

حال ندارم

نمیدونم چرا

هیچوقت اینطوری نبودم

هیچوقت

پست نسرین که عالی بود (البته من اصلاح میکنم برای مثبت منفی 18 ساله ها!)

http://nebula.blog.ir/post/296/296-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%86%D9%81%DB%8C-18-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87-%D9%87%D8%A7

شلوار

بعد از دوخت دامن امروز موفق شدم دوخت شلوارو به اتمام برسونم :) 

اعتراف میکنم که خیلی بهتر از دامن دوختمش :) 

خیاطم میخواست واسه زایمان بره به یزد ولی منصرف شد. تا ۲۶ مهر که زایمانشه وقت دارم کمی بالاتنه یاد بگیرم! البته کمی! چون خودم به شدت کار دارم :( 

پ ن : چقدر کیف میده پوشیدن لباسی که خودت دوختی :)) از 20 گرفتن توی امتحان ازهری هم بیشتر :دی

ثبتنام ورودیا

دیروز ثبتنام ورودیای جدید کارشناسی علم و صنعت بود. 

از من خواستند که برم و کمی باهاشون صحبت کنم و در کل با دانشگاه آشناشون کنم. 

منم تف تو ریا از ده تا یک حتی یک لحظه ننشستم و یک دم صحبت کردم. از درس و دانشگاه و استاد و خوابگاه و سلف و ...! الان احساس میکنم مهره های کمرم جابه جا شده. جون به شدت درد میکنه :(   

استرس پدر و مادراشون کاملا برام ملموس بود. 

یکی از بچه ها اصفهانی بود. وقتی که ازش پرسیدم چرا صنعتی اصفهان نرفتی؟ (تو دلم گفتم اونجا خیلی بهتر ازینجاست!) بهم جواب داد: میخواستم از اصفهان بزنم بیرون. اینجا بود که یاد دوستای دبیرستانم افتادم که اونا هم همچین انگیزه هایی داشتن :)) 

به این فکر میکردم که چه قدر زود گذشت. ۵ سال پیش این موقعا خودم ورودی بودم و الان دیگه پیر شدم. شور و هیجان بچه ها منو هم به هیجان آورده بود. 

کاش بتونم انگیزمو برگردونم به ۵ سال پیش :(

ترم سوم

هم چنان درگیر اخذ درس هستم! 

دعا کنید :( 

نمیدونم چرا دروس ارشد باید ظرفیت داشته باشه؟! 

دانشجوی ارشد عایا باید به ایم مسائل مشغول باشه؟!

مسافرامون!

فردا انشاالله مسافرامون میان!
نمیدونم چرا استرس دارم؟!

انتخاب واحد

امروز انتخاب واحد داشتم

از هشت و نیم بیدار و آماده! که ساعت 10 انتخاب واحدمه!
ساعت 10 شد و دیدیم سیستم نوشت که ثبت نامت ساعت ده و نیمه! زیرا ارزشیابی اساتید رو تکمیل نکردی!

ساعت ده و نیم شد و راس ده و نیم سیستم هنگ کرد و من 10 دقیقه با تاخیر رفتیم تو سایت!

هیچی دیگه! دو تا درسی که میخواستم پر شد! به همین سادگی!

و من الان عصبانی هستم!!

اینجا بود که به شانس ایمان آوردم!

پ ن : امروز دختر عمه عزیز صبا جان به دنیا اومد! مقدمش گرامی ...!

در حال حاضر دامغانم و آقای همسر تهران تشریف دارند!

تابستون تموم شد و من هیچ کار مفیدی نکردم!

تنها کاری که کردم این بود که یکم زبان خوندم! همین! البته میشه خیاطی رو هم به کارای مفید اضافه کرد!!

پروژه که اصلا سراغش نرفتم!

:(

پ ن 1: همسرجان مبانی برق ارائه دادند و از من به عنوان تی ای دعوت به همکاری کردند!!

من ،مدار1و2 ،دکتر شمس، آقای همسر :|

پ ن 2 : سه تا از دوستاننم دیوایس تهران قبول شدن! با این وضع فک کنم باید یه شعبه الکی های شریف مقیم دانشگاه تهران بزنن!

یکی از دوستان کنترلی م هم علموص قبول شد! نمیدونم باید از قبول شدن دوستانم در علموص خوشحال شوم یا ناراحت! :|

پ ن 3 : آزمون قبلی کانون قلمچی 5 کشور و 3 منطقه  پیش تجربی از ما بود! گفتم ک در جریان باشین! :))

بی دل

از امروز به مدت دو هفته دامغانم!  

مامان و بابا دوشنبه عازم کربلان! 

پ ن:

بعد از تو، بعد از رفتنت ای نازنینم / فونت تمام نامه ها [B Nazanin] شد!

کنکور دکتری

نتایج کنکور دکترا هم که اومد! 

از همین جا به دوست خوبم مرضیه که دانشگاه تهران قبول شده و همسرش که پژوهشکده زلزله قبول شد تبریکات ویژه عرض میکنم! 

دوباره  میان تهران و همسایه ما میشن :)) 

پ ن : هر دو عمرانی بودن! و قبلا همسایه مون بودن تو خوابگاه :) 

امیدوارم موفق باشید و سلامت.

قصه!

امروز صبح ساعت 10 جهت صحبت با جناب دکتر از خانه بیرون زدم. 

بعد از رسیدن به دانشگاه و صحبت با دانشجوی دکتر،  موفق شدم با خود ایشان صحبت کنم  و ایشان با پروپزال بنده موافقت نمودند و قرار شد برم پرینت کنم و امضای ایشون و ...! 

استاد میگفت که خیلی عذاب وجدان گرفته که مدار مجتمع رو بهم 20 نداده. منم گفتم نه بابا من در حد 20 نبودم و ازین حرفا! خلاصه هی او میگفت و من انکار میکردم :دی

یادم اومد که رفرنسای پروپرالم ناقص بودن و یه سری اشکالای نگارشی داشتم. رفتم سایت و آزمایشگاه و .... و از شانس من همگی بسته بودن!  

نمیدونم چرا علموص تابستونا کلا بسته است! از آزمایشگاهها و آموزش گرفته تا درب ورودی خواهران!

به کمک یک دوست خوب، یک سیستم در یکی از آزمایشگاهها یافتم و تونستم بعد از دو ساعت پروپزال رو تکمیل کنم. ولی وقتی رفتم پیش دکتر، ایشون جلسه بودن و حالا مجبورم واسه امضا و بقیه کاراش یه روز دیگه برم یونی! 

قرار بود ظهر من و اقای همسر بریم رستوران :)  ساعت سه و نیم رسیدم شریف . بعد از کلی گشتن و رستوران خوب پیدا نکردن، تصمیم گرفتیم بریم تهیه غذا.  گفتیم به ما نیومده بریم رستوران :( سه تا تهیه غذا هم رفتیم و غذاشون تموم شده بود :(( در نهایت  ساعت پنج و ربع دست از پا درازتر کباب لقمه خریدیم  و در منزل سرخ کرده و سرو کردیم :)) خدا را نیز شکر نمودیم که به نون پنیر ختم نشد !!

این بود حکایت امروز ما! 

پ ن : روز دختر مبارک :)

اوکی استاد

اوکی دکتر را برای پروپزالم گرفتم و الان شادم :)))